داشتم موهایم را سشواز میکشیدم که شلنگ تخته اندازان آمد تو و یکی خواباند زیر گوشم. بی مقدمه، بدون برنامه ریزی. چشم هایش سرخ سرخ بود و نفس هایش سنگین. یک لحظه هجوم خشمی که از
شکمم بلند و شد و تا زیرگلویم بالا آمد را حس کردم. نفسم را آرام بیرون دادم و بعد دستم هایم شل شدند. آویزان و بی حرکت دو طرف بدنم ماندند. سشواری که در لحظه ی اصابت خاموش شده بود در یک دستم و برسم در دست دیگرم بود. نگاهم را هم انداختم پایین و منتظر سیلی بعدی ماندم. حقم نبود. نمیدانستم اصلا همان اولی از کجا سر و کلهاش پیدا شده بود.
بیآنکه چیزی بگوید و همانقدر ناگهانی که وارد شده بود، پشت کرد و رفت. سشوار و برسم را گذاشتم روی میز و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. به چشم هایم که هیچ نوری نداشتند. به دهانم که بسته مانده بود و سرخی جای انگشتانش روی صورنم. به فریادی که توی گلویم خشک شده توجهی نمیکنم، بلاخره میرود پی کارش. البته که جای دوری هم نمیرود. میرود پیش هزاران هزار فریاد و سیل خشم دیگری که جایی توی شکمم پنهان کرده ام. می رود که بخشی از چاشنی
بمبی شود که زمانی برای انفجارش مشخص نکردهاند.
به خودم لبخند میزنم. به خودم که باید مهربان باشد. باید بقیهی آدم ها را هم در نظر بگیرد. به خودم که یک عالم زور زده که مرا دوست داشته باشد و حالا همه جایش درد میکند. زیر چشم هایش سیاه شده و به سی سال نرسیده یک عالم موی سفید ریخته لای قهوهای هایش. اشکالی ندارد. این چیزها برایم مهم نیست. همه پیر میشوند. موی همه سفید میشود و گوشهی چشم همه چروک مینشیند. حالا دیر و زودش آنقدرها هم مهم نیست.
به این چیزها که فکر میکنم دست هایم میلرزند. زور نگه داشتن هیچ چیز را ن
دارم. از جایم بلند میشوم، دلم میخواهد حرف بز Suicide Letters1...
ما را در سایت Suicide Letters1 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : cluinil2 بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 6:56